صفحه اصلی | انجمن | ورود | عضویت | خوراک | نقشه | تماس با ما | آپلود فایل | چت | فتوشاپ آنلاین تبلیغات
رمان عشق با طعم سادگی قسمت چهارم (آخر)
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::

نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم


تعداد بازدید : 2403
نویسنده پیام
admin
آفلاین



ارسال‌ها: 1193
عضویت: 28 /6 /1392
تشکر کرده: 34
تشکر شده: 18
رمان عشق با طعم سادگی قسمت چهارم (آخر)

لب چیدم ولحنم تغییر نکرد- نخیرم خیلی هم عادت خوبیه

دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم ! مثل یک لالایی شیرین آرومم می کرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو که گاهی دلم می خواست از پشت تلفن تو آغوشش جا بگیرم!

خنده اش بلندتر شد و یک هو قطع شد- مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف میزنم خستگیم درمیره!

خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم میداد......................

- منم خوشحال میشم صدات رو میشنوم ...حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم از لالایی ام ! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم می خوام اولین نفری باشم که بهت عیدرو تبریک میگه !

بی حواس ادامه دادم- هرچند اولین ب*و*س*ه سال نوت نصیب من نمیشه!

وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم ...تمام بدنم داغ شدو صورتم قرمزآروم گفتم: ببخشید

با شیطنت و خنده گفت: چرا اونوقت ؟

-اذیت نکن دیگه امیرعلی !حواسم نبود چی میگم!

هنوزم لحنش شیطون بود – خیلی هم حرفت قشنگ بود!

لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم وبرای عوض کردن بحث گفتم: پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر میکنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید!

لحنش جدی شدو صداش آروم- تازه دستهات شده مثل دستهای شوهرت!

باهمه وجودم مهربون و با محبت گفتم:محیا فدای دستهات!

صدای خنده آرومش رو شنیدم –خدا نکنه ... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه!

- -نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم!

-خیلی هم عالی بود ...خداحافظ

خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم!

محسن- از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم

ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده

محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره

عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم

هردوتاشون قهقه زدن

محسن- حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها!

با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم-مامان

مامان با خنده وارد آشپزخونه شد- چیه؟ باز چه خبره؟

چشم غره ای به محمد و محسن رفتم_ نمیزارن کیکم و درست کنم

محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست- ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن

محسن هم حرفش و تایید کرد-والا

روکرد به محمدوادامه داد-ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته ...دل نگرانم برای امیر علی

مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه

امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی....همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ...داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم...عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده!

مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ...قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ...نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم...دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه!

گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد_سلام بفرمایید ؟

-علیک ...چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟

- اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر!

-حالا چه شکلی هست؟

-کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟

-منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟

-خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده

بلند بلند خندید- از بس بی سلیقه ای

-همون تو که ته سلیقه ای بسه!

عطیه –راستی چی خریدی برای داداشم ؟

-از اسرار مگوه فضول خانوم

- خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره

-آها اونوقت شما چی خریدی؟

صداش و مسخره کرد- یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد

خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم...سوپریز کردنت که رفت روی هوا ...اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه

-خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها !

بدجنس گفت: قول نمی دم سعی میکنم!

-مواظب باش سعی ات نتیجه بده!

عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد

-الو مردی اون ور خط

-خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید

-هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو

خندیدم –آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست

-بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی!

-نخواستم روحیه بدی برو سر درست!

-لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای

خندیدم-توغلط بکنی بای بای عطی جون

باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم

بابا کمکم کردو کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین .

-حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟

مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم !

بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و بادیدن کادو وگل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم.

کیک رو روی دستم گذاشتم و بازحمت پیاده شدم

-خب صبر کن کمکت کنم دختر...

لبخندی زدم- نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین

بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد – برو بهتون خوش بگذره

دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد

خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود

-سلام آقا خسته نباشی

باچشمهای گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بودو من آروم خندیدم به قیافه بانمکش

باشیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها

به خودش اومد- سلام ...تو اینجا چیکار می کنی ؟کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای بوسیدن صورتش!

گونه سیاهش رو بوسیدم و گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!

گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش ...نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشمهام- محیا؟؟!!!

خندیدم –جونم ؟

نگاه مهربونش چشمهام ونشونه رفت وبا نفس عمیقی گل رو بو کشید –ممنون

داشتم ذوب میشدم زیر نگاهش ...گفتم: کمک نمی خوای؟؟

خندید - شما بلدی؟

با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده

بازم خندید –اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم !

لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم...شب بود و خیابون خلوت ...جلو رفتم دستهام ودور کمرش حلقه کردم

داد زد_محیا لباسات

توجهی نکردم مگر مهم بود ...امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود!

لباس کارش بوی تند روغن ماشین میداد ولی بازم مهم نبود حلقه دستهام و تنگ تر کردم

- خانومم در تعمیرگاه بازه !

-می دونم ...ولی کسی نیست که...انشا الله صد ساله بشی وسایه ات همیشه روی سرم!

سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم ومهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...

بانفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد-ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم بغلت کنم ...حالا این ب*و*س*ه قشنگ به تلافی اولین ب*و*س*ه تحویل سال بود که نشد!

با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیر علییییی

خندیدو گونه زبرش رو به صورتم کشید-جون امیرعلی؟!

خندیدم...خجالتم یادم رفت ازنوازش صورتم با صورتش!

اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله ,عید دیدنی...توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش باز م خجالت کشیدم صورتش و ببوسم و ب*و*س*ه ام رو کاشتم روی دستهاش ...ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از ب*و*س*ه مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم !

آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن

-به چی می خندی؟ من خنده دارم؟

لبهاش و جمع کرد توی دهنش – اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟

راه افتاد – بیا ببینم

دنبالش راه افتادم که من و برد پشت یک دیوار که یک روشویی بود دستهاش رو صابون زد و شست – بیا صورتت رو بشورم

با خوشحالی نزدیک رفتم ...چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظه های خوش.

حوله روبه دستم دادو گفت میره لباس عوض کنه ....صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم ... با صدای قدمهاش که نزدیک شده بود چرخیدم وکادو رو گرفتم سمتش

-ناقابله امیدوارم خوشت بیاد

گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشمهام-این چه کاریه آخه ...همین که یادت بود ,برام دنیاییه

گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه - تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است

جلو اومدو یک ب*و*س*ه روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون ...کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد....بادیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگ خانومی...دستت دردنکنه...واقعا ممنون

خوشحال شدم که خوشش اومده-ببخش ناقابله ! حالا میشه من دستت کنم؟

دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم !

انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم وحلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد ...نگاه مهربونش رو از دستهامون گرفت و به چشمهام دوخت ...تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشدو هزار تا جمله عاشقی رو داد میزدو من نمی دونستم چطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم!

به کیک اشاره کردم-اینم کیک تولد

خندید –مگه من بچه ام محیا جان؟

لبهام رو غنچه کردم – خودم برات پختم!

-وای ممنون... پس این کیک خوردن داره!

- مطمئن نیستم خوب شده باشه ... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی!

به لحن دلواپسم بلند بلند خندید- خیلی هم خوبه...حالا میشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک میپزه!

خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول می دم هرسال برای تولدت کیک بپزم !فقط اینکه خیلی کوچیکه!

بازم خندید- عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم.

عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد- وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا...راست بگو چی توش ریختی ؟ اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی.؟

هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود !

نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود- واقعا خودت درست کردی محیا جون؟

چپ چپ به عطیه نگاه کردم-آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟

-من میدونم افتضاح !

دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند- ظاهرش که می گه خیلی هم خوبه!

لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه ظاهرسازی عالی ! از درون واویلا!

این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت-عطیه اذیتش نکن ...اصلا به تو کیک نمیدیم .

ابروهای عطیه بالا پرید- نه بابا !دیگه چی؟

امیرعلی خندید و بدجنس گفت: کیک مال منه ...منم بهت نمیدم

خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه !

عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال – این قدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!

عطیه چشمهاش رو گرد کرد- نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین ؟

رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد-خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته!

همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...

عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت- فکر کنم مهمونها اومدن

پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت....

عمه هدی , عمو مهدی باعروس و دوماداش ...مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت

عمه هدی- خوبی عمه ؟

لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم- ممنون ...حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟

عمه هدی –چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش!

من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: یاد بگیر نصف توه از یک سال قبل برای کنکور می خونه!

از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد-الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمیگری ؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی ؟

-خیلی هم خوبه حسود

-وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!

با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بودحسابی آماده به خنده است ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!!

بابابزرگ –جریان چیه؟چی می گی بابا؟

عمه خنده اش و جمع کردو گفت: هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده

با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو

خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: ای بابا, آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتاد گردنمون!

همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن ولی مگر مهم بود برای این دو نفر که همونطور بی خیال نشسته بودن و انگار نه انگار!

این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: بفرما من خواهر شوهرشم یک چیزی می گم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداشهای خودشن !

صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم!

مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد- خب شماهم ...اتفاقا این کیک خوردن داره پاشو مادر محیا برو بیار برشش بدم هرکسی یک تیکه بخوره

با خجالت گفتم:آخه خیلی کوچیکه ...تازه نمی دونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟

مامان بزرگ- خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو

با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر بود راجع به این کیک پر درد سرم ... گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک لبخند مهربون لب زد-عالی بود ممنون

– خیلی خوشمزه بود محیا جون ..ان شاالله شیرینی عروسیتون

با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد

آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که!

هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد...خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن!

با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد

-زنده ای؟

خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد

- -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیسات و میکنم

زبونش رو برام درآورد – بیخود بچه پرو ....ولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ما عید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما...نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که!

خندیدم-ده دقیقه جدی باش!

-جدی میگم ها ...مهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...

چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد-حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!

چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من داد زدم –مگه دستم بهت نرسه بی حیا !

کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ...فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!

توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!

-سلام عرض شد!

ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم-امیرعلی! سلام!

به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجا ....چه زود هم اومده بود امشب...

با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود- چیزی شده؟

سرم رو خاروندم- نه چطور مگه؟

با قدمهای کوتاه اومد سمتم- قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟

با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم: فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!

با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن, مرتب کردو گفت: این که دیگه گریه نداره دختر خوب ...وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره ..پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ...هوا بهاریه و عالی...پاشو!

دمغ گفتم: آخه امتحان فردام....!

نزاشت ادامه بدم- پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم ...

خوشحال و ذوق زده پریدم – الان آماده میشم

با خنده گونه ام رو کشید- فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی... تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا !

دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت !

مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم !

-ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ... باید با پای پیاده بری گردش!

هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه.

با ذوق گفتم: خیلی هم عالیه ...ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد

خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟

سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد- هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!

کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم-بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!

نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم...خنده من به خنده اش انداخت!

-امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری بالا!

لب پایینم و گزیدم- خب ببخشید...میریم پارک؟

با خنده سر تکون داد- چشم میریم

دستم رو که حصار دست امیرعلی بود بالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم- آخ جون میریم تاب

بازی...چقدر دلم می خواست!

آروم می خندید- محیا خانوم تاب بازی نداریم!

اخم مصنوعی کردم- چرا آخه ؟

یک ابروش و بالا داد- منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ...البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم!

لبهام رو جمع کردم و گفتم: باشه!

ولی عجب باشه ای گفتم ! از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم!

چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد – محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم می خوره!

دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!

نفس زنون خندید- مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!

با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش-راه نداره اصلا من پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم!

سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو بالا مینداخت-جدی؟! ...اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب , باید تاب سواری کنی فهمیدی!

من یک دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!

با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ... تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من...سریع به خودم اومدم و با یک جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم !

-غلط کردم امیر علی...ببخشید

به صدای بچگونه ام خندید- راه نداره

به خاطر سرعت زیادش نزدیک تر شده بود و من باز جیغ زدم...دستم و گرفت و افتادم توی بغلش ...هردو نفس نفس میزدیم و خیره به چشمهای همدیگه

با التماس گفتم: ببخش دیگه جون محیا

خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا آروم بشه

اخم مصنوعی کرد- دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!

لبهام با خوشی به یک خنده باز شد!

بی هوا گونه اش و بوسیدم – چشم !

چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز – محیا خانوم !

نوک بینییم رو آروم کشید – دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم

بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببوسمت....

هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد...دستم و جلو دهنم گرفتم و هی بلندی گفتم...صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید

تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم !

کنار گوشم شیطون گفت: نه خب خوشحالمم می کنی!

کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی

از من جدا شدو خیره به چشمهام – بله خانومم؟

مهربون ادامه داد-قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!

با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم!

خنده اش رو خوردو برای ازبین بردن این حال من گفت: حالا بریم که نوبت تاب بازی توه

یک قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالا آوردم- نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟!

بلند خندید- دیگه چی ؟ همون تابم به اجبار سوار شدم ...بدوببینم

قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید- قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!

ابروهام بالا پرید – امیرعلی واقعا که!

خندیدو روی صفحه فلزی ضربه زد- بشین

لبهام رو تو دهنم جمع کردم- خواهش می کنم!

-بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!

ذوق زده دستهام و بهم کوبیدم و نشستم – قول دادی ها!

خندید- باشه قول دادم!

زنجیرهای تاب و به طرف عقب کشید – چادرت و جمع کن ...به جایی گیرنکنه

باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم ...با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!

چشمهام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خوردو با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند,هوای بهاری رو نفس کشیدم !

هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!

صدای خنده آرومش رو شنیدم- هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلا فردا امتحان داری ها!

باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدایا شکرت ...عاشقتم !مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم!ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام !

-داری با خدا دردودل می کنی؟

باخنده نگاه از آسمون گرفتم-آره از کجا فهمیدی؟

-از نگاهت که به آسمون بودو سکوتت!

خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یک دوست؟

با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست ومن در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم- آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست !بهترین پناه ! بهترین همدم !از رگ گردن به آدم نزدیک تر!

شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید...فکر کنم از دستم خسته شده بود که هروقت صداش کردم تو رو خواستم!

مهربون خندید- خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!

حرکت تاب آروم شده بود –آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده !

لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود- خب حالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر !

از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش...به چشمهاش خیره شدم- دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده ...مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه!

خیره بود به چشمهام-یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟

خاک چادرم رو تکوندم – چرا دعا میکنم مثل دعای فرج...دعای سلامتی...شفای مریضها ...خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی...تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!

بازوم و گرفت و از تاب بلند شد –نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!

باصدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم –امیرعلی این چه حرفیه ...من الانم خوشبختم

نگاهش غم داشت -نمیتونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی ...گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری میبینی ساده است مثل خودم !برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه!

پوفی کردم- باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!

نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت-حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!

دویدم دنبالش-اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره ...دوست دارم ساده باشم کنارتو ...دوست دار م این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!

سکوت کردو منم سکوت کردم ...از پارک بیرون اومدیم ...

با نفس عمیقی گفت: قهری؟

دلخور گفتم: نباشم؟من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم ... بجاش کلی حرصم دادی...اگه امتحانم و خراب کنم تقصیرتوه... رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟!

-نه نه اصلا ..فقط؟!

کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟

نگاهی رو که به من دوخته بود دزدیدو خیره شد به قدمهاش- دیشب که رفته بودیم خونه داییت...!

سکوت کرد ... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه ...

-خب؟؟

- خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که ...که...

کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت:داییت داشت به مامانت می گفت چرا این قدر زود محیا رو عروس کردی موقعیت های بهتری هم می تونست داشته باشه... موقعیت هایی بهتر از من!

از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم...یعنی چی این حرفها؟...واقعا گفتنش حالا درست بود ؟

عصبی گفتم: داییم بی خود...

هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت –محیا!!

از دست داییم عصبانی بودم...از امیر علی دلخور- حالا این حرفها چه ربطی به من داشت ؟ گ*ن*ا*ه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!

لبخند محوی روی لبش نقاشی شد- از دیشب با خودم می گم اگه من به حرف مامان نکرده بودم ..الان تو...شاید خوشبخت بودی الان !شاید به قول داییت عجله ...

پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم- امیر علی می فهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت !

- خب من... منظورم این بود که...

-گفته بودم دوستت داشتم ..دارم ...خواهم داشت ... نه؟

گرفته گفت: اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت بازم جوابت...

پریدم وسط حرفش- مطمئن باش مثبت بود !

خندید به لحن محکمم- آخه آدمهای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یانه؟ ببخشید انگار هر چند وقت یک بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!

صورتم و جمع کردم- آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی با حرفهات ؟!من اگه قول بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم با صدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه ؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟ دور این حرفها رو خط می کشی؟ول کن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟

آروم ولی از ته دل خندید : معلومه که تو... ببخشید

ابرو بالا انداختم-نچ این بار جریمه داره!

-شما امر بفرمایید!

خوشحال از خنده اش گفتم: اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست...دوما ...

سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد –اولی که به روی چشم ودومی...؟

سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم- یک دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی! وسوما...

خندید- هنوز ادامه داره؟

اخم مصنوعی کردم- بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی!

خنده اش بلندتر شد که گفتم: سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر !مغزم باز میشه بهتر درسم و یاد میگیرم!

ابروهاش بالا پرید-شوخی می کنی؟

-خیلی هم جدی ام!

باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش- چشم ولی مگه بچه ای تو؟

-چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب! از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یک بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی میکنم!

کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!

نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!

-قربون این شرطهای کوچیک و دل بزرگت بشم !

اخم کردم- نمی خوام... راست می گی دیگه این حرفها رو نزن!

خنده اش کم شد- چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات می خرم خوبه؟

ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم – جدی ؟...آخ جون!...می خوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه !

اینبار قهقه زد- اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.

لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم

-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها! چرا فکر می کنی کمی؟!

نفسش رو با یک آه بیرون داد- من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگیی ساده تر و بدتر از ماهم دارن.... اونا رو هم میبینم محیا ! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه .

-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟

براق شد- نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگی ام رو به پات میریزم !

- پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر می کنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی ! باشه؟ قول بده!

انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش -قبول؟

انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم – باشه قبول !

اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !...چه قدر خوبه که اول حس دوستی باشه کنارهمسر بودنت !

عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد

روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی ؟ پاک کن؟

عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد

دوباره گفتم: راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟

غرزد- میزاری دعام و بخونم یانه...بله برداشتم ! تو که از مامان ها بدتری ! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن !

امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی!

متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند خندید- آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرام الکاتبینه!

- -عطی یعنی چی اونوقت؟

به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم-یعنی عطیه دیگه!

ابروهاش و بالا داد-آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟!

-از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه...

عطیه پرید وسط حرفم – بیا داره میندازه گردن من ...به من چه اصلا!

چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد!

نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین!

روبه من ادامه داد- شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یک اسم نشونه شخصیت یک نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه!

مثل بچه ها گفتم: چشم دیگه تکرار نمیشه!

دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد !

عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد- راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم

خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد!

- -اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی شب مهمون دارین!

- چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی.

-بگو از کمک کردن فرار کردم ! من بهونه ام!

چرخیدم سمتش- مگه من مثل توام... یک پا کدبانوام برای خودم!

صورتش رو جمع کرد-آره تو که راست می گی!...من وکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی!اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری!

امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: من روخانومم دست بلند نمی کنم و مطمئنم که محیا, خانوم خونه است و یک پا کدبانو!

من خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:مرسی امیرعلی!عاشقتم !

عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف!

عطیه بعد کمی تخس گفت- چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط!

زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی – خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ...نه روحیه بهم دادین ...فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین

امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد- عطیه!

عطیه هم لبخند دندون نمایی زد – جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه بدین!

امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت- دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی!

نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد...

لبخند آرومی به صورتش پاشیدم – هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه...پس استرس نداشته باش برو

سرجلسه منم برات دعا می کنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون !

ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد- دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامان ها نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم ! فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم !

بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم – برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفها

پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور!

همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم :بهش گفتین؟

امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت

– نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی !

ابروم بالا پرید_من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟

خندیدو لپم رو محکم کشید- دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم!

اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم

-آی کندی لپم و این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی

به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد.

-آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟

اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد

-آره امیر محمد مخالفه !نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره!

یک تای ابروم بالا پرید- چرا آخه؟

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت – محیا یعنی نمی دونی چرا؟علی پسر عمو اکبره ها!

شونه هام و بالا انداختم – خب باشه ربطش؟

امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مضخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو !

-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست ؟

خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ...با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم !

-شما جواب مثبت و از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست !

آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم !

- اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته!

با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز افتاد روی شونه هام !

-الان داری چیکار می کنی محیا خانوم؟

بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریم ودرست میکنم

-تو ماشین؟ وسط خیابون؟

صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود!

متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم!

-اشکالی داره ؟ از سرم درنیاوردمش که!

اخم ظریفی کرد- خب شاید بیفته از سرت!

-وا امیر علی حالا که نیفتاده !مواظبم!

پوفی کرد- خانوم من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه ! حالا میشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!

حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده ! سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم !

-خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم !

- چرا که نه؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعار همیشگی یک شب هزار شب نمیشه!

جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!...من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم!

براق شدم- نه خب ...ولی..

چشمهاش و ریز کرد- ولی چی محیا؟اگر فکر می کنی نمی تونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!

چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد!

با بهت گفتم:امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ...عروسی ها مثلا!

خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم!

اخم ظریفی کرد- روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه, حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !...حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا... من نمی تونم با این مسائل ساده کنار بیام ...نمی خوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اون جوری دیگه مال من نیست !...درسته که تو خانوم منی ولی و


خدايا ، من در كلبه فقيرانه خود چيزی را دارم كه تو در عرش كبريايي خود نداري ،من چون تویی دارم و تو چون خود نداری

همیشه امیـــد داشته باش
پنجشنبه 30 فروردین 1397 - 01:35
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش



تازه سازي پاسخ ها



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش :